خداخافظی

 « ترن» آهسته می لغزید و می برد  

نگاه حسرت آلودی به همراه 

 سرشکی موج زد در نرگس مست 

 برآمد بر لبی از سینه ای آه

  

«خداحافظ»! لبی جنبید و گفتی

 که جانی با تنی بدرود می کرد 

 در آنسوی افق، با کوه، خورشید 

 وداعی تلخ و خون آلود می کرد

  

 چراغ آفتاب آهسته می مرد 

جهان در چشم من تاریک می شد 

 قطار آهسته می نالید و می رفت 

بآغوش افق نزدیک می شد

  

به گوشم ناله اش زان دور می گفت 

که دیگر روزگار عاشقی مُرد 

بهار آرزو «او» بود تا رفت 

 شکفته گلبن امید، پژمرد

جادوی عشق

برو ای عشق میازارم بیش، از تو بیزارم و از کرده خویش

من کجا ،این همه رسوایی ها؟،دل دیوانه و شیدایی ها؟

من کجا ،این همه اندوه کجا؟ ،غم سنگین چنان کوه کجا
؟

من پرستوی بهاران بودم ،عالمی روح و دل و جان بودم


تا تو ای عشق به دل جا کردی ،سینه را خانه ی غم ها کردی

سوختی بال و پر و جانم را ،آرزوهای فراوانم را

دل من خانه رسوایی نیست ،غم من نیز تماشایی نیست

آنچه در جان دلم بود صفا،ریختم در دل و جانش به وفا

رشته مهر به پایش بستم ،تا بگیرد به محبت دستم

روز او بی رخ من روز نبود،به شبش شمع شب افروز نبود

قصه می گفت ز بیماری دل،زغم هجر و گرفتاری دل

باورم شد که گرفتار دل است ،بس که می گفت بیمار دل است

عشق رویایی او خامم کرد،شور دیوانگی اش رامم کرد

پای تا سر همه امید شدم ،شعله ور گشتم و خورشید شدم

نقش او بود همه اشعارم،خنده هایم نگهم گفتارم

خوب چون دید گرفتار دلم،آفتی شد پی آزار دلم

قصه ی عشق فراموشش شد ،کر ز گفتار دلم گوشش شد

عهد و پیمان همه از یاد ببرد،دفتر شعر مرا باد ببرد

رنگ اندوه ز چشمانش رفت،لطف و پاکی ز دل و جانش رفت

شد سراپا همه تزویر و ریا،مرد در سینه او مهر و وفا

دگر او مایه امیدم نیست،آرزوی دل نومیدم نیست

آه ای عشق ز تو بیزارم ،تا ابد از غم دل بیمارم

برو ای عشق میازارم بیش ،از تو بیزارم و از کرده خویش


 

همیشه جایی بود که با دیدنش یاد تو در خاطرم زنده میشد ، 

همیشه آهنگی بود که با شنیدنش حرفهایت در ذهنم تکرار میشد

آن لحظه ها همیشگی نبود ، عشق تو در قلبم ماندنی نبود ، بودنت در کنارم تکرار نشدنی بودمادر