برای دخترم


دخترم با تو سخن می گویم ‏

زندگی در نگهم گلزاریست ‏

و تو با قامت چون نیلوفر،شاخه ی پر گل این گلزاری ‏

من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم ‏

گل عفت ، گل صدرنگ امید ‏

گل فردای بزرگ

گل فردای سپید

چشم تو آینه ی روشن فردای من است ‏

گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ ‏

کس نگیرد زگل مرده سراغ

دخترم با تو سخن می گویم ‏

دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش

همه گل چین گل امروزند ‏

همه هستی سوزند ‏

کس به فردای گل باغ نمی اندیشد ‏


آنکه گرد همه گل ها به هوس می چرخد ‏

بلبل عاشق نیست ‏

بلکه گلچین سیه کرداریست ‏

که سراسیمه دود در پی گل های لطیف ‏

تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خا ک

دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک ‏

تو گل شادابی ‏

به ره باد مرو ‏

غافل از باد مشو

ای گل صد پر من ‏

همه گوهر شکنند ‏

دیو ،کی ارزش گوهر داند ‏

دخترم گوهر من ، گوهرم دختر من

تو که تک گوهر دنیای منی ‏

دل به لبخند حرامی مسپار ،دزد را دوست مخوان ‏

چشم امید به ابلیس مدار ‏

ای گوهر تابنده بی مانند ‏

خویش را خار مبین ‏

آری ای دخترکم ‏

ای سراپا الماس ،از حرامی بهراس ‏

قیمت خود مشکن ‏

قدر خود را بشناس


شعری برای تنهاییم


به شمردن روزهای پوچ.

آی دوستان بی قید من

آی قوهای من!

به ترانه ای فرایتان نمی خوانم

و به اشک بازتان نمی گردانم،

اما غروب ها به ساعت اندوه

در نیایشی به یادتان می آورم.

تیر مرگ به ناگاه  می رسد

از شما یکی افتاد

و زاغ سیاه دیگری

مشغول بوسیدنم شد.

هر سال این تنها یکبار رخ می دهد

وقتی که یخ ذوب می شود

در باغ یکاترین

می ایستم کنار آب های پاک

و گوش می سپارم به آوای بال های فراخ

بر فراز براق نیلگون.

نمیدانم چه کسی باز پنجره ای  گشوده

بر سیاهچال گور


خدایا چه غریب است درد بی کسی و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی

 و اینک باز به سوی تو آمدم تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم

و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است تنهایی و بی کسی ام را دیده ای

 ,دربه دری و آوارگی ام را و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است

 .خدایا همه را کنار گذاشته ام اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم

 صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم

. خسته شده ام خسته خسته


مادر


در بیابانی دور

که نروید جز خار

که نتوفد جز باد

که نخیزد جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی

خفته در خاک کسی

 

زیر یک سنگ کبود

در دل خاک سیاه

میدرخشد دو نگاه

که بناکامی ازین محنت گاه

کرده افسانه هستی کوتاه

 

باز می خندد مهر

باز می تابد ماه

باز هم قافله سالار وجود

سوی صحرای عدم پوید راه

با دلی خسته و غمگین -همه سال-

دور ازین جوش و خروش

میروم جانب آن دشت خموش

تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود

تا کشم چهره بر آن خاک سیاه

 

وندر این راه دراز

میچکد بر رخ من اشک نیاز

میدود در رگ من زهر ملال

 

منم امروز و همان و راه دراز

منم اکنون و همان دشت خموش

من و آن زهر ملال

من و آن اشک نیاز

 

بینم از دور،در آن خلوت سرد

-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-

ایستادست کسی!

 

"روح آواره کیست؟

پای آن سنگ کبود

که در آن تنگ غروب

پر زنان آمده از ابر فرود؟"

 

می تپد سینه ام از وحشت مرگ

می رمد روحم از آن سایه دور

می شکافد دلم از زهر سکوت!

 

مانده ام خیره براه

نه مرا پای گریز

نه مرا تاب نگاه!

 

 

شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش

سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار

قد برافراشته از سینه دشت

سر خوش از باده تنهائی خویش!

 

"شاید این شاهد غمگین غروب

چشم در راه من است؟

شاید این بندی صحرای عدم

با منش یک سخن است؟"

 

من،در اندیشه که :این سرو بلند

وینهمه تازگی و شادابی

در بیابانی دور

که نروید جز خار

که نتوفد جز باد

که نخیزد جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی...

 

غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه:

خنده ای میرسد از سنگ بگوش!

سایه ای میشور از سرو جدا!

در گذرگاه غروب

در غم آویز افق

لحظه ای چند بهم می نگریم

سایه میخندد و میبینم : وای...

مادرم میخندد!...

 

"مادر ،ای مادر خوب

این چه روحی است عظیم؟

وین چه عشقی است بزرگ؟

که پس از مرگ نگیری آرام؟

 

تن بیجان تو،در سینه خاک

به نهالی که در این غمکده تنها ماندست

باز جان میبخشد!

قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد

سرو را تاب و توان می بخشد!

 

شب،هم آغوش سکوت

میرسد نرم ز راه

من از آن دشت خموش

باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش

میروم خوش به سبکبالی باد

همه ذرات وجودم آزاد

همه ذرات وجودم فریاد